گیتار مقدس و عشق الکی

نام:سکوت*نام خانوادگی:تنهای*مهل سکونت:بیا بان عشق*دوره مهکومیت: تا آخر......*مدت مهکومیت: نا معلوم*هکم صادره:سوختن و ساختن

گیتار مقدس و عشق الکی

نام:سکوت*نام خانوادگی:تنهای*مهل سکونت:بیا بان عشق*دوره مهکومیت: تا آخر......*مدت مهکومیت: نا معلوم*هکم صادره:سوختن و ساختن

گیتار مقدس


 

خودم که خوب میدونم یه آدم دیوانم

 




دیگه حرفی نمونده باقی ...

سکوت ...

سکوت.......


********


صدای شکستن ساعت روی میز ـــــــــــــــ

لعنت به این دقیقه ها آخه بسه دیگه داره خرد م میکنه چقدر

 کشنده است وقتی بارون میاد من و پنجره و ابرها

...نه نه دیگه طاقت ندارم





دیوونم آره دیوونه شدم

من کیم کجام.. اونیکه به عشق بارون وسط حیاط مینشست

 تا بسوزه ‍ ـ بشکنه - خراب بشه...

لطافت رو لمس کنه با نفساش _ دستاش_ تنش




بارونی که تو هر قطرش یاد اون بود اونیکه به خاطرش

پنجره همیشه به کوچه باز بود...

چقدر به خودم نهیب زدم بذار فقط تو دلت باشه
 

حالا خوب شد؟ حالا بکش تحمل کن ارزشش رو داشت؟

ارزش اینکه حتی حالت از خودتم بهم بخوره





همه میگن میگذره بازم یه نگاه تازه میاد یه بارون دیگه
 
اما نه دیگه من
 
تحملش رو ندارم تحمل سرگیجه های بعد از مستیه عاشقی رو..

بسه برام میخوام برم نمیدونم کجا
 
تو که رفتی. پس منم باید برم



نمیدونم هنوز دوستت دارم یا نه فقط میدونم فکرمم
 
دیگه نمیخواد بشکافه اون لحظه ها رو این لحظه ها رو

 

 

 

             

هیچکس دیگه منتظرم نیست منم و
 
این شب بارونی و تو و این راه

... میرم... میرم...
 
 
نظرات 6 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1384 ساعت 12:06

برای بار آخر نگاه کرد به پشت سرش فقط صدای باد بود و سوز پاییز که میخواندش به جاده و یادگاری گذاشت زی خاک باغچه که فقط خود میدانست و خود و او و شاید کسی نبیند یادگارش را.. ((فهیمه))


پاهایت را بر شانه هایم میگذاشتی و اجازه میدادی همه جا پا به پایت باشم.ولی عمر این دوستی به یکسال هم نرسید و تو کفش تازه ای را جایگزین من کردی... (( غزاله))


بارون اونقدر باید بباره تا بشوره چشمهایی رو که نمیبینه خوبی های اورا... رفتن یعنی رسیدن رسیدن به جایی که از او بی خبر ولی لبریز عشق باشی. ماندن یعنی ساختن عمری نشستن و سوختن برو تا بدانی اویت کیست.(الناز)) همون دختر پاییز راستی مهر ماه بر میگردم ایران خیلی دلم واسط تنگه خیلی
راستی مامان فهمیمه و غزاله جون هم سلام رسوندن

مریم جمعه 1 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 21:30

از کجا شروع کنم ؟
برای گفتن داستانی که نهایت بزرگی عشق را نشان می دهد .
داستانی شیرین از عشق که عمرش زیاد نیست ولی عمق اش زیاد است.
حقیقتی ساده درباره عشقی که او به من هدیه داد .
ازکجا شروع کنم ؟
" با اولین سلامش "
معنای جدیدی به جهان پوچ من داد .
که در آن هیچ تکرار و علاقه دیگری نبود .
او به زندگی من پا گذاشت و آنرا شیرین کرد .
او قلب مرا پر کرد .
او قلب مرا توسط چیزی مخصوص پر کرد .
با آواز فرشته ها * با تصوراتی حاصل از عشق و علاقه زیاد
او روح مرا با انبوهی از عشق پر کرد .
و برای همین هر کجا که بروم تنها نخواهم ماند .
با وجود او چه کسی تنها خواهد ماند .
و هر وقت در جستوجوی دستان او باشم او در کنار من است .
چه مدت ممکن است از این عشق گذشته باشد ؟
آیا می توان عشق را توسط ساعات روز اندازه گرفت ؟
من هم اکنون هیچ جوابی ندارم اما همین قدر می نوانم بگویم که ..
می دانم به او احتیاج دارم تا زمانی که ستاره ها می درخشند .
و او آنجاست ...
عشق تو برایم زیباتر از هر زیبایی و با شکوه تر از هر منظره ای میباشد
تو دنیای ناشناخته ای هستی که فقط من
آن را کشف کردم
به اندازه همه ی دنیا دوستت دارم
و به اندازه ی همه ی پرستشگاه ها می پرستمت
و به اندازه ی تمام ستایشگران ستایشت می کنم
اگر در راه عشق تو وجودم را به هزاران تکه قسمت کنند
هر تکه آن با صدای بلند فریاد میزند
تو را دوست دارم
ای عشق من
دوستت دارم

شیوا شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 16:20

سلام
تا چند دقیقه پیش صد تا شعرو وازه های عاشقانه بود که تقدیمت کنم اما با خوندن شعرت و حرفهای الناز و مریم من که سراپا از عشقه تو هستم و تو خودت این و میدونی گیج شدم مثله اون شب مثل توی بیمارستان بدنم سست شده .با این که روبروم نشستی اما نمیتونم نگاهت کنم باور نمیکنم دارم اینجا گریه میکنم . شیوا این جا نه جای گریه نیست .این و خودذم گفتم چون میدونم تو دوست نداری اشکای این دختر کوچولو رو ببینی.اخ مجتبی جونم تو بعنی همه چی تازه دیشب فهمیدم چقذر بهت نیاز دارم . نمیذونم چقدر باید از خدا تقاضاهایی را کنم که خودمم گاهی گیج میشم .مجتبی جونم شاید ۲ تا خط موازی باشیم اما بهت صذ بار گفتم ۲ خطه موازی در بی نهایت بهم میرسند و من ع۸اشقه بی نهایتم .اره من اذمی هستم که گاهی به کارایی دست میزنم که به عقله هیچ کس نمیرسه . از وقتی تو رو شناختم همیشه عاشقه با تو بودن بودم .از همون روزی که گفتم اشتباه که نیومدم و تو مثله فرشته ها خندیدی و با بی روی و خجالت گفتی نه از همون روز فهمیدم چقذر واسه من عزیزی .راستش اون روز فقط نسبت بهت یک احترام خاص داغشتم نه چیزه ذیگه ای اما از اون شب که سرم داد کشیدی و ...از همون لحظه ای که بهم گفتی اگه بخواهی کاری کنی من هم از همه چیز دست میکشم و فرداش وقتی اومذی دره هتل وقتی که.....وقتی باهام درد کشیدی اه کشیدی وقتی لباسامو مرتب کرذی ...فهمییدم عشق تو قلبم خونه کرده اون هم چه غلیظ
مجتبی مرد گلم ..امروز وقتی....دوست ذارم

یک دختره (واقعا)

عاشق
شیوا
باهات میمونم حتی اگه تو نخواهی ...نه یعنی من میمونم حالا تو هر جور دوست داری
بای گلم




سعید نیومذ (خدایا خیلی ذوست دارم
ببخش اگه کاره...........مجتبی تو هم بگو
دوستت دارمممممممممممممممممممممم

دختر ه بهتره موافقی؟
شیوا
دوستداره تو

حمید و روزبه دوشنبه 4 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 16:05

مجتبی این نظر را من وروزبه در خانه خوتان بهت دادیم در صورتی که خودت رفته بودی.......

شیوا پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:28

سلام. گلم خوبی؟
مجتبی دیشب همش از همه و خودم خجالت میکشیدم نمیدونم چرا


روزبه جان از شما هم بابت اون روز ممنون
اقا سجاد از شما هم بابت همه ی کمکاتون ممنون
سحر جون از تو هم بابت این که همیشه به حرفام گوش میدی ممنونم گل خوبم
مجتبی از تو هر چی بگم کمه زندگیم ماله تو هوام و داشته باش تنهام نذار خدا میدونه میمیرم . راستی تو هر کاری انجام بدی بازم نجیبی گلم

یاسمن چهارشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:09 http://ashghadarya.blogfa.com/

سلام
امید وارم حالت خوب باشه
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد