حافظ مقدس

 

 

 
        فریاد

                                  

 

هزاران بار فریاد بر آوردم که دوستش دارم، هزاران بار این جمله را تکرار کردم. شاید تنها این دیوارها هستند که صدایم را میشنوند! نه، نه من این را باور ندارم...

من به دیوارهای ساکت و غمگین اتاقم تکیه نمیکنم. من میدانم که او نیز صدای فریادهایم را شنیده است. اگر او نشنیده بود مرا به آغوش گرم خود فرا نمیخواند، اگر او نشنیده بود مرا با خود به جاده نورانی عشق نمیبرد، اگر او نشنیده بود همگام با من از رودهای سرد نمیگذشت و برایم پلی نمیشد تا به آسانی از آن رودها بگذرم، اگر او نشنیده بود چون کوهی مستحکم و استوار مرا به تکیه دادن به خود دعوت نمیکرد، اگر او نشنیده بود لقب گل را به من نمیداد، اگر او نشنیده بود....

ای کاش خدا فریاد درون گلویم را رها سازد تا دوباره فریاد بر آورم که بدون تو چون شمع خواهم سوخت و خواموش خواهم شد، بدون تو چون پرنده ای که بالهایش را بسته است و شوق پریدن را ندارد پرواز نخواهم کرد، بدون تو....حتی فکر کردن به اینکه شاید روزی نباشی عذابم میدهد پس با من بمان....

میدانی از وقتی که مرا از دلت جدا کرده ای آواره شده ام؟ این را میدانی؟ من جز دل تو خانهء دیگری ندارم، به کجا پناه برم؟

کاش این دیوارها درد مرا میفهمیدند کاش آنها حس میکردند و مرا در آغوش میکشیدند و میگفتند که غصه نخور دل او هنوز خانهء توست.

ماه را از آسمان دلم ربوده اند آسمان رخت سیه بر تن کرده است آسمان دلم عذادار است و چقدر با نبودن ماه تـــنـــهـــاســـت

من و دلم در میان دیوارهای غمگین اتاقم باز تنها شده ایم. نگویید، به من نگویید که این دیوارها فریادم را میشنوند، به من نگویید که این دیوارها درد مرا حس میکنند، به من نگویید که آنها با من میگریند. فریاد من با بغض سنگینی که در گلویم است حبس و هم همخانه شده اند.