خدایا کمکم کن




بی تو


بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم خیره شدم به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهان خانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید....عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که با هم شبی از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در این خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بعد لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهیت
من همه محو تماشای نگاهت

 

تو هم یکی مثل همـــــه !!{مجتبی قلوزی}

فهمیدی من دوست دارم ، گربه داری میرقصونی

با این همــه ادا می خوای بازم تو قلبـــــم بــــمونی

بترس از اون روزی کـــه من ، تحمــلم تموم میشه

خودت با د ستــای خودت تـــیشه نزن به این ریشه

فکر نـــکنی که تا ابــــــد چشم انتظارت میــــمونم

ستاره هـــا فراوونن تـــو هــــــــر شب آسمــــونم

خیال نـــــــکن برای من تو مــــاه هفت آسمـــونی

تو هــــــم یکی مثـــل همه ، باید اینو خوب بدونی

تا وقتی یک رنگ نشدی، دلم باهات صاف نمیشه

دورنگی هـــــات مال خودت ، بـرو برای همیشه

خیال نـــکن برای من تو مـــــــــاه هفت آسمونی

تو هم یکی مثل همه ، باید اینو خـــــــوب بدونی

 

کاش !

کاش می شد قلب ها آباد بود !

کینه و غمها به دست باد بود !

کاش می شد دل فراموشی نداشت !

نم نم باران هم آغوشی نداشت !

کاش می شد کاش های زندگی !

گم شوند پشت نقاب بندگی !

کاش می شد کاش ها مهمان شوند !

در میان غصه ها پنهان شوند !

کاش می شد آسمان غم گین نبود !

رد پای قهر و کین رنگین نبود !

کاش می شد روی خط زندگی !

با تو باشم تا نهایت سادگی !

 

 

روح پاکم!{مجتبی قلوزی}

من از روحم بازگشتم

از تمام بودن ها

و نبودنهای بزرگ

من از دنیا جا مانده ام

و به سوی سرزمین رویا ها گام برمیدارم

من در انتهای کوچه های رویا در خوابم

شاید تا ابدیت در خواب باشم

شاید هیچ گاه به دنیا باز نگردم

.........

شاید هیچ گاه درختان استقامت عبور ساده مرا نبینند

...

و شاید هیچ روزی در دنیا به اندازه روز بزرگ من نباشد

روز رسیدن به خدای بزرگ

به مهربان ترین آفریننده

...

...

و هیچ گاه روز برگ درختان را از یاد نخواهم برد

روزی با برگهای روشن

روشن تر از تاریک ترین زمستانهای قلب من

....

.....

خوای شنید

خواهی شنید رویا هام را

روزی که هر گز بر نخواهی گشت

و من به انتظار دیدن زمستان

از کوچه های مه گرفته میگذرم

...

...

...

شاید در کوچه های دور

دورهای خاموش

...

در مه های دربند

در بند زمین

...

...

رویا هم را دیدم

در مه

در خاموشی

در سردی دنیا

و در دستای خاموشی بهار

...

...

...

شاید رویاهام در همین نزدیکی هاست

شاید روزها در پی دستان من است

شاید زیره پاهایم له شده باشد

کاش میشد رفت

نه با عجله و سردی

...

کاش می شد

بهار را در هر بار نفس کشیدن تکرار کرد

 

داستانه بره و گرگ!{مجتبی قلوزی}

بیا تا برات بگم اسمون سیاه شد

دیگه هر پنجره ای به دیواری وا شد

بیا تا برات بگم گل تو گلدون خشکید

دسته سردم تا حالا دسته گرمی ندیده

بیا تا مثله قدیم واصه هم قصه بگیم

گم بشیم تو رویاها قصه از قصه بگیم

بیا تا برات بگم قصه بره و گرگ

که چطوری اشنا شدن با هم تواین دشته بزرگ

اخه شب بود بره گرگه رو نمیدید

بره از گرگه حرفایه خوبی شنید

گرگه تنهایی بره رو به یه شهره تازه برد

بره تا رفت تویه خیال گرگه رفت اونو خورد

بره باور نمیکرد گفت شاید خواب میبینه

اما دید جایه دلش خالی مونده تو سینه

بیا تا برات بگم تو همون گرگه بدی

که با نیرنگ و فریب به سراغم اومدی

 دلم هواتُ داره عزیزم .بیا بمون در کنارم

 

برف میخواهم

من به نام بهار زنده ام

من به یاد بهاری ترین برفها میخندم

و به روز بزرگ آسمان مینگرم

روزی با برفهای اندوه

و من در آرزوی برفها

در انتظار جرعه ای برف خواهم مرد

من با برف زنده خواهم شد

چه کسی میبیند

نگاه آسمانیم را به خدا

چه کسی میبیند

شوق روزهای برفی را در بوی یادهای گذشته

که با برف در مرگ خاموش میشد

......

......

من در آرزوی برفهای روشن به خدا خواهم رسید

خدایم برف را در روح من دمید

و من روزهایم را در برف تکرار میکنم

و تا سالهای بعد

و تا روزهای بعد

روزهای برفی

و برفهای روشن

پرواز خواهم کرد

من با روزهای برفی زنده میشوم

و با آب شدن هر دانه

با مرگ زمین نزدیک خواهم شد

.....

 

 

نمیدونم چرا ؟؟؟؟

خدایا

روزگارم در انتظار برف است

جرعه ای برف میخواهم

از دورهای دور بسان