تنها گذاشت

*ناراحت بودم که چرا کفش ندارم تا اینکه مردی رو دیدم که اصلا پا نداشت*

 

من رو تنها گذاشت و رفت

لحظه پریدن و رها شدن میون بیم و امید
لحظه ای که پنجره بغض دیوارو شکست
نقش آسمون صاف میون چشاش نشست
مرغ خسته پر زد و افق روشنو دید
تو هوای تازه دشت به ستاره ها رسید
لحظه ای پاک و بزرگ ،دل به دزیا زد و رفت
با یه پرواز بلند تن به صحرا زد و رفت ...