قصه

قصه ساختگی خودم

روزی روزگاری مردی زیر سایه یک درخت نشسته بود
ماری آمد و بهش گفت: من از طرف خدا مامور هستم تو رو نیش بزنم
مرد گفت: دو جای من رو نزن  اول
دلم رو نزن چون خیلی درد کشید
  دوم چشمامو نزن چون خیلی چشم انتظار بوده                            
  
اگر راوی خوبی نبودم به بزرگی خودتون ببخشید